برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۶۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۵۱ —

  گر بندهٔ خود خوانی افتیم بسلطانی ور روی بگردانی رفتیم بمسکینی  
  کس عیب نیارد گفت آنرا که تو بپسندی کس رد نتواند کرد آنرا که تو بگزینی  
  عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی فرهاد چنین کشتست آنشوخ بشیرینی  

۶۲۵ – ط

  شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمتست چنین شب که دوستان بینی  
  بشرط آنکه منت بنده وار در خدمت بایستم تو خداوندوار[۱] بنشینی  
  میان ما و شما عهد در ازل رفتست[۲] هزار سال برآید همان نخستینی  
  چو صبرم از تو میسر[۳] نمیشود چکنم؟ بخشم رفتم و باز آمدم بمسکینی  
  بحکم آنکه مرا هیچ دوست چون تو بدست نیاید و، تو به از من هزار بگزینی  
  برنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش[۴] چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی  
  تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو هزار تلخ بگوئی هنوز شیرینی  
  لگام بر سر شیران کند[۵] صلابت عشق چنان کشد که شتر را مهار در بینی  
  ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی  
  مرا شکیب نمیباشد ای مسلمانان ز روی خوب لکم دینکم و لی دینی  

۶۲۶ – ب

  امروز چنانی ای پریروی کز ماه بحسن می‌بری گوی  
  میآئی و در پی تو عشاق دیوانه شده دوان بهر سوی  
  اینک من و زنگیان کافر وان ملعب لعبتان جادوی[۶]  

  1. کمر ببندم و تو شاهوار. بپای باشم و تو خواجه وار.
  2. عشق در ازل بودست.
  3. بصبر هیچ میسر.
  4. شو.
  5. نهد.
  6. متن مطابق قدیمترین نسخه و در نسخ دیگر: وانک تو و لعبتان جادوی.