این برگ همسنجی شدهاست.
— ۳۵۴ —
دلا گر عاشقی میسوز و میساز | تنا گر طالبی میپرس و میپوی | |||||
درین ره جان بده یا ترک ما گیر | برین در سر بنه یا غیر ما جوی | |||||
بداندیشان ملامت میکنندم | که تا چند احتمال یار بدخوی؟ | |||||
محالست این که ترک دوست هرگز | بگوید سعدی ای دشمن تو میگوی |
۶۳۰ – ط
مرحبا ای نسیم عنبر بوی | خبری زان بخشم رفته بگوی | |||||
دلبر سست مهر سخت کمان[۱] | صاحب دوست روی دشمن خوی | |||||
گو دگر گر هلاک من خواهی | بیگناهم بکش بهانه مجوی | |||||
تشنه ترسم که منقطع گردد | ور[۲] نه بازآید آب رفته بجوی | |||||
صبر دیدیم در مقابل شوق[۳] | آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی | |||||
هر که با دوستی سری دارد | گو دو دست از مراد[۴] خویش بشوی | |||||
تا گرفتار خمّ[۵] چوگانی | احتمالت ضرورتست چو گوی | |||||
پادشاهان و گنج و خیل و حشم | عارفان و سماع و هایاهوی | |||||
سعدیا شور عشق میگوید | سخنانت، نه طبع شیرین گوی | |||||
هر کسی را نباشد این گفتار | عود ناسوخته ندارد بوی |
۶۳۱ – ط
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی | گر سر صحرات باشد سروبالائی بجوی | |||||
ور بخلوت با دلارامت میسر میشود | در سرایت خود گلفشانست[۶] سبزی گو مروی | |||||
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست | تا کجا بودی که جانم تازه میگردد ببوی؟ |