این برگ همسنجی شدهاست.
— ۳۷۹ —
*
روزی گفتی شبی کنم دلشادت | وز بند غمان خود کنم آزادت | |||||
دیدی که از آنروز چه شبها بگذشت | وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟ |
*
صد بار بگفتم بغلامان درت | تا آینه دیگر نگذارند برت | |||||
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت | کس باز نیاید دگر اندر نظرت |
*
آن یار که عهد دوستداری بشکست | میرفت و منش گرفته دامان در دست[۱] | |||||
میگفت دگر باره[۲] بخوابم بینی | پنداشت که بعد از آن[۳] مرا خوابی هست |
*
شبها گذرد که دیده نتوانم بست | مردم همه از خواب و من از فکر تو مست | |||||
باشد که بدست خویش خونم ریزی | تا جان بدهم دامن مقصود بدست |
*
هشیار سری بود ز سودای تو مست | خوش آنکه ز روی تو دلش رفت ز دست | |||||
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود | ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست |
*
گر زحمت مردمان این کوی از ماست | یا جرم[۴] ترش بودن آن روی از ماست | |||||
فردا متغیر شود[۵] آن روی چو شیر | ما نیز برون شویم[۶] چون موی از ماست |
*
وه وه که قیامتست این قامت راست | با سرو نباشد این لطافت که تراست |