برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۹۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۸۱ —

  ای با همه کس بصلح و با ما بخلاف جرم از تو نباشد گنه از بخت منست  

*

  از بسکه بیازرد دل دشمن و دوست گوئی بگناه مسخ کردندش پوست  
  وقتی غم او بر همه دلها بودی اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست  

*

  ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست هرچ آن بسر آیدم ز دست تو نکوست  
  ای مرغ سحر تو صبح برخاستهٔ ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست  

*

  چون حال بدم در نظر دوست نکوست دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست  
  چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست  

*

  غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست وانرا که غم تو کشت فاضلتر ازوست  
  فردای قیامت این بدان کی ماند کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟  

*

  گر دل بکسی دهند باری بتو دوست کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست  
  از هر که وجود صبر بتوانم کرد الا ز وجودت که وجودم همه اوست  

*

  گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست یا مغز برآیدم چو بادام از پوست  
  غیرت نگذاردم که نالم بکسی تا خلق ندانند که منظور من اوست  

*

  گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد بدرشتی که دروست  
  بالله بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست