برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۹۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۸۲ —

*

  شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان بلب رسیده در بند تو نیست  
  گر تو دگری بجای من بگزینی من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست  

*

  با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت خونابه درون پوست می‌باید داشت  
  دشمن که نمی‌توانمش دید بچشم از بهر دل تو دوست می‌باید داشت  

*

  بگذشت و چگویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت  
  دستی بدلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت[۱]  

*

  روی تو بفال دارم ای حور نژاد زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد  
  فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد  

*

  تو هرچه بپوشی بتو زیبا گردد گر خام بود اطلس و دیبا گردد  
  مندیش که هرکه یکنظر روی تو دید دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد  

*

  نوروز که سیل در کمر میگردد سنگ از سر کوهسار در میگردد  
  از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل گوئی که دل تو سخت‌تر میگردد  

*

  کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد با دوست بپایان نشنیدیم که برد  
  مقراض بدشمنی سرش برمیداشت پروانه بدوستیش در پا میمرد  

  1. این رباعی در یک نسخه قدیم دیده شد.