سکوت نمودم. کدخدا گفت مشهدی، پاپی نباش. خوب است که به اختیار بدهی. میرزا از دولت مواجب نمیگیرد، مادرش را که نمیتواند مکید، باید از آینده و رونده بگیرد! اینجا آدمهای بسیار بزرگتر از شما میآیند منزل میکنند، هرچه میخواهند میدهند و میروند. اگر در خانهٔ من نبودید شما را برای تعرض حکم دولت تنبیه میکردم، با این اسلحه و یراق راهزنان مغلولاً[۱] به شهر میفرستادم…
منظور من نیز همین بود که اینها را بهجسارت و وحشیگری بیاورم و تماشا بکنم. پول درآوردم رسوم دفتر و دوقران نیز به میرزا دادم. برخاست برود، ازچانتا[۲] تذکرهٔ مرور خودمانرا که اسامی و شئونات مارا نوشته و به حکام عرض راه امر معاونت و اجرای همهٔ فرمایشات مرا مرقوم نمودهاند، درآوردم. به میرزا گفتم این را بخوانید من سواد ندارم. میرزا باز کرد. قدری ایستاد و آهسته میخواند. دیدم دستش لرزید، رنگ از رویش پرید، افتاد پای من. گریه میکند، مرا به خدا و رسول سوگند میدهد که از تقصیر او درگذرم. کدخدا مثل قالب بیروح سرپا ایستاده لاینقطع به من سرفرود آورده، سجده میکرد، و مثل دیوانه حدقهٔ چشمانش سرخ شده و بیرون برجست. هردو را تأدیب کردم، اطمینان دارم، مرخص نمودم. شب آسوده خوابیدیم، از این «کمدی» طبیعی ذکر کردیم، خندیدیم. رفقا صبر مرا تحسین کردند. صبح زود کدخدا اذن خواست، داخل شد، سر فرود آورد. پنجقران را با هفت قران میرزا تقدیم کرد. گفتم پول را بردار. برنمیداشت. میگفت ما بندگان شما هستیم،