درباری نگرانند. ملکه آمد و برگشت، رجال در سلام منتظر دیدار پادشاهند. گفتم تو از پس پرده صدایی از این خانه شنیدی؟ گفت نه، فقط روشنایی از سایر شبها صد مرتبه بیشتر مینمود؛ خیال کردم همهٔ چراغهای خوابگاه را که معمول شبهای زفاف و اعیاد است برافروختهاند. لباس پوشیدم، به تختگاه آمدم. امرا هر کس جای خود بود. سیفون عرایض خودرا کرد. رسم سلام تمام شد. سیفون و پارزم سپهبدار را بالا خواستم. امر نمودم که پنجاه هزار سوار و سه هزار کلنگدار پس فردا حاضر اردوی بیرون شهر بشود. پارزم گفت تشریفات خدای جنگ را چگونه بکنیم، یعنی خدام معابد کی و در کجا حاضر رکاب شوند؟ گفتم ما به جنگ نمیرویم، با خدای جنگ کاری نداریم. در دل دارم اورا یکجا از زحمات اسفار آسوده بکنم. نه با کسی بجنگم و نه معاونت او را محتاج بشوم. پارزم گفت پادشاه من، فرمایش ترا نمیفهمم. تو صورت خدایان ما هستی، اگر با آنها کار نداری و آسوده میگذاری آن وقت صورت خدایی تو نیز محو شود. ملک تو ویران و تخت و تاج نصیب دشمنان میگردد. گفتم پارزم، هرچه امر کردم جا به جا کن. جسارت زیاد تو سبب عزل و مغضوبی تو میشود. من به جنگ نمیروم که خدای جنگ را همراه برم و لاما[۱]ها را تیمار نمایم. امرا تدارک سه ماهه را ببینند، و روز پنجم به هرسو امر کردم روانه شوند. پارزم مرخص شد، به سیفون گفتم با تو کار دارم، در اینجا باش تا من برگردم. رفتم به اندرون، ملکه را خواستم. گفتم تو چرا بیهنگام امروز مرا بیدار کردی؟ ملکه گفت وقت بیداری تو گذشته و آفتاب بلند برآمده بود، از دیر خوابیدن تو نگران شدم. گفتم با من بیا به اتاق تختگاه،
- ↑ خدام بتکدههاست. (نویسنده)