برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۱۵۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

تا زیرچوب جان بدهم… شما چه می‌فرمایید؟ در خارجه، تبعه به حکم قانون اطمینان مال و جان دارد. هر کسی از حکومت اذن می‌گیرد اسلحه نگه می‌دارد و حفظ خود را قادر است، به جنایت یکی دیگری را زیر چوب نمی‌کشند. استغفار بکنید، از تطبیق ایران و ممالک خارجه توبه نمایید. کیست و کدام بیغیرت است که عبث وطن خود را تقبیح و توهین بکند. کدام ایرانی بیشعور طریقهٔ حفظ مال و جان خود را نمی‌داند؟!…

از این سخنان که شب از حاجی رضا شنیده بودم، تا راه افتادیم فکر می‌کردم، یاد می‌آوردم و از مغلوبی خود منفعل می‌شدم. خیال می‌کردم مرد چاروادار بیسوادی است، ولی معلوم شد ایرانی طبیعی مرد مجرب و دانا و از حالت ملک و ملت خود با خبری بود. نیم فرسخ رفته بودیم احوال حسین برهم خورد، معلوم شد شب برخلاف عادت در صحرا بی‌چادر و جای مسقف خوابیده تصرف هوا شده. اوقات ما تلخ شد. پیاده نمی‌توانست برود، چارپا نداشتیم. یکقدم یکقدم به او دلداری می‌کردم و همراهی می‌نمودم. کار ما مشکل شده. اینکه ما می‌رویم بیراهه است. منتظر استقبال کاروان و پیدا کردن مال سواری نمی‌توانستیم بشویم، مگر رجال‌الغیب به امداد ما پایی بردارند و دری گشایند. پیش رو درهٔ کوچکی بود، پایین آمدیم. زیرسنگ بزرگ، پیاده فقیری نشسته پاپوش خودرا کنده پنبه می‌زد. مارا مسلح دید، ترسید. گفت آقا والله من چیزی ندارم، آدم فقیر هستم. از دست حاکم شب از ده گریخته‌ام. دو روز است پیاده می‌آیم و از گرسنگی طاقت رفتن ندارم… من گفتم عموجان، ما مسافرهستیم نترس. به مصطفی گفتم نان بزرگی درآورد با یک تکه پنیر داد به او، چشمش روشن شد. گفت ای سید سیاه قربان جدت بروم! پرسیدم در این نزدیکی آبادی هست؟ گفت قبل از شما سه نفر کرد پیاده از من

۱۵۳