برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۱۶۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

وزیر معارف پی من فرستاد؛ گفت چرا پیش حضرت والا نمی‌روی؟ مامضا[۱] را حمایت کردم. گفت چندان پاپی نباش. البته از فردا برو، هروقت میلی دارد می‌خواند. گفتم کار وزیر، این چه فرمایش است؟ اگر شما علم مرا محترم ندارید تنزیل قدر شماست. من نمی‌توانم شرف خودرا مکدر نمایم و نام معلم را به نوکری عوض نمایم! وزیر گفت، با این عقیده، در ایران برای شما مأموریت نمی‌دهند. می‌خواستم به واسطهٔ حضرت والا برای شما اسباب کاری فراهم بیاورم. گفتم نه شیر شتر نه دیدار عرب! اگر زحمات پانزده ساله و تعلیمات فنیهٔ من حق توسط تعیین مأموریت مرا ندارد، در چنین ملکی اگر وطن من و مسکن اجداد من نبود یک روز توقف نمی‌کردم. برخاستم برگشتم. و از آن روز تاکنون خانه‌نشین است! حالا آقای مهندس‌باشی چه می‌فرمایید، دو نفر با ده نفر از فرنگستان بد بیرون آمدند دیگران چه تقصیردارند؟! شما یک نفر از آنها به من نشان بدهید که شایستهٔ زحمات و معلومات خود، از دولت وظیفه و مأموریت گرفته باشد. گفتم چرا، هستند. بعضی هستند که هیچ زحمت نکشیده، زبان فرانسه را در دستفروشی یادگرفته‌اند و حالا از مقربین محسوبند. بنده در اینکه هنوز ایران طالب علم و عالم نیست، که توزیع مکافات را در خور استحقاق نماید، شریک قول شما هستم. ولی بعد از این، رجال ما برخلاف ایام گذشته حرکت می‌کنند. گفت خدا بکند که چنین باشد، اما این وعده‌ها را هزار بار شنیدیم و این بشارتهارا صد بار خواندیم، بعد از دو روز همان کاسه و آش و یخنی لواش بود، و در افسوس برگشت ایام گذشته صد بار ایکاش ایکاش گفته‌ایم. نهار خوردیم، پیاده به گردش رفتیم، برگشتیم. سرشام نیز صحبتهای زیاده


  1. آنچه گذشته بود.
۱۶۳