برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۱۷۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

حاضر است، گفت ببندید. عارض را، که حاضر بود، جای مقصر بستند. چوب زدند، ناخنهایش را ریختند. بعد حالی شد که چه غلط کرده! شخصی در شهر کاشی، که در تحت حکومت این دیوانه است، در تابستان با اهل بیت خود به ده می‌کوچد. به بنای همسایهٔ خود می سپارد که سر بام خانه‌های اورا اندود نماید. بنا کار می‌کرده، پسر سه ساله‌اش از پی پدر آمده، لب حوض حیاط بازی می‌کرده به حوض افتاده، تا رسیدن پدرش خفه می‌شود. دفنش می‌کنند. صاحبخانه می‌آید، از فوت پسر پدرش را تعزیت گوید. تسلیت می‌کند و پنج تومان پول می‌دهد. این حاکم بدبخت می‌شنود. بنارا می‌آورد، می‌گوید پسر تو در حوض فلان حاجی غرق شد، به من شکایت بکن، خونبهای پسر ترا می‌گیرم. بنا می‌گوید صاحبخانه چه تقصیر دارد، در شهر نبود. حوض را من پر کردم برای اندود نمودن بام، پسر من خودش افتاد. قضای الهی بود، من از که شکایت بکنم! امر کرد بزنید. بنا گریخت، در بست شست. آخر صاحبخانه پنجاه تومان داد، گریبان خود و بنارا خلاص نمود؛ تاجری پارسال وفات کرد، متمول بود، دو پسر داشت. حاکم خواست دو برادر را در سر قسمت ارث به مخاصمه بیندازد؛ هردورا سواسوا دعوت نمود، خلوت کرد. برادر بزرگ گفت آن کوچک من است، هرچه می‌خواهد می‌دهم. کوچکه گفت برادر بزرگ جای پدر من است، من از او هرگز جدا نمی‌شوم. مقصودش به عمل نیامد. شخصی دیگر که سیصد تومان به متوفی مقروض بود، او را صدا کرد، گفت تو به فلان حاجی سیصد تومان قرض داری، ادا بکن. گفت سند مرا بدهید الان تسلیم می‌کنم. حاکم گفت من از خودم به تو قبض می‌دهم. مقروض گفت قبض ترا صاحب طلب از من قبول نمی‌کند. ها! پدر سوخته فلان فلان، قبض مراقبول نمی‌کند که حاکم شهر و داماد شاه و پسر صدر اعظمم!

۱۷۳