عشایر از دست حکومت استبدادی و مأموران دیوان آن امان ندارند؛ چنانکه یکی از همینان میگوید برای تسویه حساب به تهران رفتیم. «چهار ماه در تهران ماندیم، سیهزار تومان از دولت طلب داشتیم، سند داشتیم. حساب را به میرزا غضنفر مستوفی سپردند. سه ماه ما را دردسر داد. هر بار که راضی شدیم عمل بگذرد و فرد محاسبه را از امضا بگذراند میآمد باز نغمهٔ دیگر مینواخت. یکدفعه حالی شدیم که طلب ما از میان رفته و سیهزار تومان باید بدهیم. تومانی سیصد دینار تنزیل دادیم، رهن گذاشتیم، قرض کردیم دادیم. روز دیگر گویی همهٔ الواد تهران از کارهای ما مطلع بودند؛ یک دسته آمد که ما آدم دربان باشی هستیم، خدمت کردهایم، مرحمت میخواهیم. دادیم! یک دسته آمد؛ ما عملهٔ درگاه و فراش شاهی هستیم، همیشه سردار را مداح بودیم. دادیم! یک دسته آمد؛ ما ذاکر و دعاگو هستیم و بودیم که حضرت سردار از ریاست منفک نشود. دادیم! هی دادیم، دادیم.» و این رئیس عشایر نیز جز آنکه مانند دیگران ترک وطن کند، چارهای برای خود نمیبیند. او میداند که «سگ نیز از جای مألوف خود نمیرود،» اما میگوید چکنم. آخر «پیشکار آذربایجان، والی کردستان، آدم لخت کنان تهران، ما را مجبور به ترک وطن مینمایند. این تغییر حکام، که هر شش ماه یکی عزل و دیگری نصب میشود، نه در ایلخی ما کره، نه در کیسهٔ ما دینار، نه برای جهیز دختران ما قالیچه و سجاده گذاشت! هیچکس از حالت خود مطمئن و آسوده نیست. بازار نمام رواج است؛ هرچه میگوید و مینویسد، چون بهانهٔ مداخل است، مسموع است. این زندگی ما کرایهٔ مردن نمیشود.»
فرار. به نظر میرسد که تنها راه نجات همین است، اما به کجا ظلم استبدادی بساط خودرادر خارج از کشور نیز گسترده است و حتی در