پیشخانه رسید. سواره و نوکرها آمدند. گفتم پیش چشم آنها و پاترون[۱] به تفنگها بگذارند که جسارت نکنند. غلامها از دور ما را به همدیگر نشان میدادند میگفتند اینها یقین تبعهٔ خارجه هستند، وگرنه این جرئت را نمیکردند. چادرها برپا شد، کوکبهٔ سردار از دور نمایان گردید. دوربین را درآوردم نگاه کردم دیدم الله یارخان سردار مبارک حاکم مازندران است. منتظر شدیم رسید. غلامان مضروب شکایت کردند، محل اقامهٔ ما را نشان دادند. سردار پسر خود محمدقلی خان جوشن السلطنه را فرستاد ما را بیاورد. محمد اورا از دور شناخت، گفت محمدقلیخان پسر سردار است، من اورا فرانسه تعلیم میدادم. محمدقلی آمد، سلام کرد، ایستاد، روی محمد نگاه کرد گفت ای خدا، شما کجا اینجا کجا! این چه اتفاق حسنه است، من آمدهام شما راچون مقصر پیش حاکم ببرم … همدیگر را بوسیدند. برخاستیم رفتیم، حکایت را نقل کردیم. سردار مرا شناخت استقبال نمود، دیدار ما را به فال نیک گرفت. غلامها را آوردند چوب بزنند نگذاشتیم، توسط کردم. سردار گفت شما زودتر از اسد[۲] ماه هجری نمیتوانید به دماوند صعود نمایید. من چهارده روز در راه معطل شدم، هر روز پنجاه سواره میرفت راه عبور ما را میگشود، با وجود این با هزار زحمت و مشقت گذشتیم. سه چهار نفر آدم و دواب تلف کردیم. بهتر این است شما چند روز به من مهمان باشید، بمانید بیاسایید، درددل بکنیم، مردمان عالم هستید، از ملاقات شما مستفیض بشویم، اخبار جدیده بشنویم، بعد از دو هفته شما را با آدم بلد و دواب بارکش روانه میکنم، قطع این مرحله را بی
برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۰۸
این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۲۰۷