برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۱۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

جای ما را نشان بده، پسر خان مؤتمن سر پا مانده، مگر ما ناخوانده آمدیم!.. یکی فریاد می‌کند که اوی.. قاطر سفیده را اینجا بیار!.. دو نفر دم یک چادر دست‌گریبان شده به کلهٔ هم می‌زدند؛ یکی می‌خواست چادر را تصرف کند اسباب آقای خود را چیند، دیگری می‌خواست خودش تصاحب نماید… تماشا داشت، هنگامه بود، غوغا گوش آدم را کر می‌نمود. در این بین پسر سردار تعلیمی در دست آمد، آدمها را صدا زد. از یک چادر اسبابهای چیده را بیرون ریخته، فرش و صندوق و اسبابهای دیگر آورده گذاشتند. هی آدم بود که پایش به طناب چادرها بند می‌شد و دهنش به زمین ‌می‌خورد. یکی چنان سخت افتاد که میخ چادر به چشمش فرو رفت، بعد معلوم شد کور شده. این هنگامه دو ساعت تمام طول کشید. ده نفر بی‌چادر ماندند، هرکس نوکر بی‌حیا داشت با زد و خورد چادری برای آقای خود تحصیل کرد. دوباره پسر سردار آمد آنها را نیز هر طور بود جا به جا نمود، من از این حالت دلتنگ بودم، رفتم چادر خودم، محمدقلی‌خان خسبه و صدا گرفته آمد، آه ممتدی کشید، گفت همه را جا به جا کردم، نمی‌دانید چقدر بی‌حالت هستم. گفتم شما که می‌دانستید از شهر چند نفر آدم می‌آید چادرها را نمره گذاشته، تا ورود به خودشان نمرهٔ هرکس را نوشته می‌سپردند و ترتیب ورود بار و آدم را می‌دادند، از این زحمت و غوغا آسوده می‌شدید. هرکس پیش روی چادر خودش پایین می‌آمد. گفت آقا شما چه می‌فرمایید. آدمهای ما به چوب گوشت می‌دهد اما به نظم و ترتیب گوش نمی‌دهد. دیروز شما به غلامان سخنی با قاعده زدید؛ نه چادر نه بار خانه بود، می‌خواست سفرهٔ شمارا برچیند بیندازد. اینها حیوانند، بشر نیستند. این حضرات که از شهر می‌آیند هر سال می‌بینند، که در اردو برای اینها که شأنی دارد، سر سفره نشین است، جا و


۲۱۱