برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۵۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

که جوان چاق و باقوت است نفسش می‌گیرد. محمد جوان لاغر است. مصطفی همیشه می‌گوید که تورا موریانه خورده، حالا به مصطفی عوض می‌کند، از بازویش گرفته با خود می‌دوانید، می‌گوید: ها! رفیق بدو، عقب نمان، می‌بینی محمد لاغر چطور رو به بالا می‌دود! «اسب لاغر میان به کار آید گاه رفتن نه آقا مصطفی پرواری!..» رفقا را مشغول می‌نمود. می‌رفتیم تا رسیدیم به جایی که از روی یخ آویزان، که پایینش دره‌ای بی ته و عمیق است، باید عبور نماییم. مسافت این پل آویزان که اورا در خریطه «قلب سور» نام دادم از پانصد قدم بیشتر نیست، اما چنان مخوف است که اگر پای عبور کننده بلغزد رجال‌الغیب از معاونت او مأیوس شوند، هرکس بیفتد به ته نرسیده در هوا جسدش متلاشی گردد. تصور کنید که چشم غیر معتاد با آن تلالو شفق برقی یخهای بلوری که چشم را خیره می‌نماید چگونه زیر پای خودرا می‌تواند ببیند، و از مشی خود مطمئن باشد! عیب ریاست هیئت ما هم این است که باید من چون رئیس پیشقدم بیایم و از رفقا پیشتر بیفتم و راه عدم پیمایم. شخص تالی و ثانی و ثالث را سیاهی پیشرو و نقطهٔ توجه و اعتماد خوبی است، اما من که پیش می‌روم چه بکنم! دیدم مرگ ناگهانی به گوش زود باش و بکوش می‌گوید! اینجا باز سخن قون‌چیان به قوت قلبم بر افزود. به رفقا گفتم خدا را یاد کنید، چوبدست را قایم و سبک به زمین بزنید، قدم با جرئت بردارید، چشم چپ خودتان را که به سوی درهٔ زیر پا ناظر است بپوشید، با چشم راست متوجه زیر پای خود باشید، به دقت و آرامی ملاحظه نمایید. اینها گفتم، خدا را یاد نمودم، و قدم به پل معلق گذاشتم. این معبر همه‌جا سر بالا می‌رود، نمی‌توانم برگشته رفقا را ببینم، محال است آدم یک حرکت غیر مستقیمه بکند، اعتدال مشی خودرا برهم زند، با جز نشیب و فراز اقدام خود و تصور مرگ

۲۵۴