برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۸۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

وزیر. گرفت و رفت و زود برگشت. مرا برد به اندرون. وارد شدم، سلام دادم. وزیر گفت همهٔ رفقا حاضرند، شمارا به عضویت این اهل بیت اخوت و برادری قبول کردیم. هرچه به من گفتید تکرار بکنید، اینها نیز بشنوند. گفتم تکرار سخن چون اظهار بدیهی درست نیست، عرض آخری بنده این است که قانون وضع می‌شود، مخالفین از هرطبقه باشد مغضوب و مردود گردند. اتابک مخالفین را می‌شناسد، فردا در مجلس هرکس طرح دفاع و خلاف بریزد با هزار افتضاح از مجلس بیرونش می‌کنند. بنده شریک خیال شما نیستم. آنچه می‌دانم به کسی نمی‌گویم، و سر این مجلس را اگر بند از بندم جدا کنند، افشا نمی‌کنم. بهتر این است که مرا مرخص بکنید که از طرح مدافعه و نقشهٔ اقدامات شما مطلع نشوم…

برخاستم بروم، وزیر انطباعات به من گفت جناب مهندسباشی، ما وجداناً می‌دانیم که تشبث ما خلاف است. از گفته‌های شما دلتنگ نمی‌شویم، شما مرد عالم هستید. اگر امثال شما از این نوتربیتان زیاد می‌شد من با این سر پیری به او خدمت می‌کردم. اما غیر از تحدید خودمان، در وضع قانون دچار هزار ناگواری‌ها می‌شویم؛ طفل بیست‌چهار ساله بالا دست من می‌نشیند، چراکه زبان می‌داند، هندسه می‌داند! هرچه به حضرت وزیر گفته بودید بگویید ما نیز بشنویم، نطق مفید را صدبار می‌توان شنید، «هو المسک ماکررته یتضوع[۱]». گفتم بنده از خود چیزی نمی‌گویم، هرچه فیلسوفان عهد جدید می نویسند چند کلمه از آنها ایراد می‌کنم. حکیمی می‌گوید: در مملکت بیقانون اساس زندگانی متزلزل است، سعادت و برکات نیست، نام متمدنی بر آن


  1. او مشک است و هر چندبار که اورا تقطیر کنی باز عطرافشانی می‌کند.
۲۸۸