برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۸۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

بادام جمع می کنند، بار کرده، می‌برند و می‌فروشند و صرف الوادی خود می‌نمایند. آن کاروان الاغ عقبی که از دور نمایان است مال اوست، بگذارید برود. گفتم خوب چنین باشد. صحبت او برای ما تفریح می‌شود، دعوت کن بیایند.

مصطفی رفت صدا کرد درویش با کمال میل اجابت نمود. تا سر سفره همچنان سوار بر خر بود نخواست قدری دورتر پایین بیاید. تعارف کردیم، نشاندیم، رفیقش را تکلیف کردیم، گفت نخیر. او نباید بنشیند، قدری نان و پنیر بدهید کنار می‌خورد. دیدم درویش مرد جاهل و مقید است. اصرار کردم، جوان معقول را نشاندم پهلوی خویش. اسمش را پرسیدم، گفت نوکر شما علی است. خیلی مؤدب بود. آقا درویش سه مرغ پختهٔ غذای دو روزهٔ ما را در یک لمحه شکست و نمک پاشید و نجویده بلع نمود. پنیر و کره و حلوای زیاد همه در دست او بر باد رفت. نوبت رسید به سبزی و زردآلو. مصطفی زیر لب متبسم بود، اشارهٔ سکوت نمودم. تا اینکه ماحضر هرچه غیر از قند و چایی بود طعمهٔ شیر یعنی لقمهٔ درویش بی‌پیر گردید! خیال کردم بیچاره یقین مبتلای مرض بیعلاج دولاب[۱] است (مرضی است که از ادرار مریض شکر زیاد تجزیه می‌شود). این جور مرضا زیاد چاق می‌شوند. متصل می‌خورند و آب زیاد می‌نوشند، چون به درجهٔ هلاکت می‌رسند در اندک مدت لاغر می‌شوند و ضعیف می‌گردند، و در شرف موت اثری از فربهی اولی باقی نمی‌ماند، و از خوردن و نوشیدن باز می‌مانند.

سفرهٔ خالی را چیدیم. از درویش پرسیدم چندسال داری؟ گفت از دولت مولا باید چهل سال داشته باشم. در جنگ عبیداله


  1. مرض قند.