روی آورده بود. و از جمله بلائی که روزگار ممکن است به درماندگان تحمیل بکند حالا هیچ یک را دربارهٔ آنها فروگذار نکرده بود. پدر مأمور حمل ناهار کارمندان جزء بانک بود. مادر خودش را میکشت که لباس زیر خارجیها را بشوید، خواهر پشت پیش بساطی سفارش مشتریها را انجام میداد. بیش از این نمیشد متوقع بود زیرا توانائی آنها اجازه نمیداد. گره گوار بیچاره حس کرد که زخمش سر باز کرده وقتیکه مادر و خواهرش بعد از آنکه پدر را خوابانیدند کار خود را ول کردند و صندلیهایشان را بهم نزدیک برده تقریباً پهلوی هم نشستند و مادر در حالیکه اطاق گره گوار را نشان میداد گفت: «گرت، در را بهبند». گره گوار در سایه واقع شده بود در صورتیکه در آنطرف اشکهای دو زن بهم آمیخته میشد و یا بدتر با چشم خشک خیره خیره بمیز نگاه میکردند. گرهگوار شبها و روزها خوابش نمیبرد. گاهگاهی بفکر میافتاد که مثل سابق بمحض اینکه در باز بشود
برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۰۰
این برگ همسنجی شدهاست.
مسخ
۱۰۰