این برگ همسنجی شدهاست.
مسخ
نمیتواند بجنبد تعجبی نکرد زیرا بیشتر تعجب داشت که تا کنون روی پاهای باین نازکی توانسته بود حرکت بکند. بعلاوه یکنوع آسایش نسبی باو دست داد. دردهائی در بدنش حس میکرد اما بنظرش آمد که این دردها فروکش کرده و بالاخره بکلی مرتفع خواهد شد. تقریباً نه از سیب گندیدهای که در پشتش فرو رفته بود و نه از ورم اطراف آن که رویش را غبار نرمی پوشانیده بود درد نمیکشید. با شفقت حزنانگیزی دوباره بفکر خانوادهاش افتاد. میبایستی که رفته باشد خودش هم میدانست و اگر اینکار ممکن میشد عقیدهٔ خودش در این موضوع ثابتتر از عقیدهٔ خواهرش بود. او در این حالت تفکر آرام ماند تا لحظهای که ساعت برنج زنگ سه صبح را زد. جلو پنجره منظرهٔ خارج را که شروع بروشن شدن کرده بود دید. خواهی نخواهی سرش پائین افتاد و آخرین نفس با ناتوانی از بینی او خارج شد.
۱۲۶