فوراً تصمیم گرفتند که این روز را به استراحت و گردش بگذرانند، کاملاً محتاج به این تفریح بودند. جلو میز نشستند تا سه کاغذ عذر خواهی بنویسند: آقای سامسا بهرئیس، خانم سامسا بهارباب، و گرت بهرئیس قسمت مغازه. زن خدمتکار در طی جلسه وارد شد تا اعلام کند که کارش تمام شده میرود. سه نفر نامه نویس اکتفا کردند که سرشان را تکان بدهند بیآنکه نگاه کنند، اما چون پیر زن نمیخواست که برود بالاخره قلم را کنار گذاشتند و نگاه خشمناکی باو کردند. آقای سامسا پرسید: «خوب؟» زن سر پائی با لبخند میان چهار چوبهٔ در ایستاده بود مثل اینکه میخواست خبر خوش مهمی بدهد اما نمیخواست آنرا بگوید مگر اینکه نازش را بکشند. پر کوچک شتر مرغ که تقریباً بطور عمودی کلاهش را زینت میکرد – از زمانی که این زن در اینجا کار میکرد همیشه این پر توی ذوق آقای سامسا زده بود – آهسته بهر طرف لنگر برمیداشت.
برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۳۳
این برگ همسنجی شدهاست.
مسخ
۱۳۳