برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۳۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

آرامشی را که تازه بدست آورده بودند مغشوش بکند. زنها بلند شدند رفتند جلو پنجره و در آنجا در آغوش هم افتادند. آقای سامسا در صندلی راحتی بطرف آنها گردید و لحظه‌ای در سکوت تماشا کرد بعد فریاد زد: «خوب، بیائید اینجا، حکایتهای گذشته را نشخوار نکنید. شماها باید اندکی بفکر من باشید.» زنها فوراً اطاعت کردند و بسر و کول او افتادند و نوازشش کردند و تعجیل نمودند که کاغذشان را تمام بکنند.

بعد با هم از آپارتمان بیرون رفتند و ماه‌ها بود که چنین پیش آمدی برایشان رخ نداده بود. برای رفتن باطراف شهر تراموای گرفتند. در داخل ترن که آفتاب افتاده بود مسافر دیگری جز آنها یافت نمیشد. گرمای چسبنده‌ای در آنجا وجود داشت. براحتی روی پشتی‌ها یله دادند و راجع به موقعیت‌هائی که گوش شیطان کر چندان بد نبود صحبت کردند. موضوع مهم این بود که هر سه آنها

۱۳۵