برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۴۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
گراکوس شکارچی

میلهٔ سکان، یک لحظه فراموشی از طرف کرجی‌بان، یک آرزوی برگشت بسوی کشور دلربائی که در آن به دنیا آمده‌ام، آنچه شد در حقیقت نمیتوانم بگویم، فقط آنچه میدانم اینست که روی زمین مانده‌ام و پس از این لحظه پیوسته زورق من روی آبهای زمینی بادبان گسترده. و از این قرار من که هرگز آرزو نمی‌کردم در جای دیگر مگر در کوهستانهایم زیست بکنم، پس از مرگم در پیرامون همه مرز و بومهای زمین مسافرت می‌کنم.»

شهردار ابروهایش را در هم کشیده پرسید: «پس شما بهیچوجه با دنیای دیگر پیوندی ندارید؟»

شکارچی جواب داد: «من همیشه روی پلکانی هستم که بدانجا راهبری میکند، من این پلکان بسیار وسیع و پهناور را زمانی سوی بالا و گاهی سوی پائین و گاهی از سمت راست و زمانی از سمت چپ میپیمایم و پیوسته در جنبشم.» شکارچی تبدیل به پروانه شده میخندید.

۱۴۸