برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۵۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
گراکوس شکارچی

زیرا هیچکس مرا نمیشناسد و اگر کسی کوچکترین آگاهی بحال من داشت، نمیدانست چگونه مرا بیابد و هرگاه میدانست که کجا مرا بیابد نمیدانست چگونه بمن رسیدگی و کمک بکند. فکر اینکه بمن کمک کنند یکجور ناخوشی است که برای بهبود آن باید در رختخواب رفت و خوابید.

«من این موضوع را میدانم، و بهمین علت کسی را به کمک نمی‌طلبم، هر چند در بعصی اوقات – زمانیکه خود را میبازم، و اکنون یکی از آن موارد است – در این باره جداً میاندیشم. ولیکن برای راندن اینگونه افکار، کافی است به اطراف خود بنگرم و مکانی که در آنجا هستم ببینم – و میتوانم بدون تزلزل ثابت بکنم – که در همانجا صدها سال بوده‌ام.»

شهردار گفت: «عجب، عجب، حالا آیا شما خیال دارید با ما در ریوا بمانید؟»

شکارچی بعنوان پوزش لبخندی زد، و دستش

۱۵۳