برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۷۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
شمشیر

که از دیدنم آشکارا متوحش شده بودند فریاد زدند: «در پشت سرت چیه؟» موقعیکه از خواب برخاسته بودم حس کرده بودم که چیزی مانع است که من سرم را به عقب خم کنم. با دست پشت گردنم را لمس کردم. دوستان من که اندکی متعجب شده بودند، درست هنگامی که من داشتم دستهٔ شمشیر را از پشت سر میگرفتم، فریاد زدند: «مواظب باش، خودت را زخمی نکنی!» سپس نزدیک شدند و وارسیم کردند و مرا به درون اطاق جلوی آینه‌ای که به روی گنجهٔ لباس نصب بود بردند و تا نیمهٔ بدن لخت کردند.

یک شمشیر بزرگ، یک شمشیر کهنسال سلحشوران قدیم، تا دسته در پشت سر من فرو رفته بود، ولی بی‌آنکه دلیلش معلوم باشد تیغهٔ آن درست بین پوست و گوشت به نرمی داخل شده بود بدون اینکه زخمی تولید کند، و همچنین روی گردن، جائیکه شمشیر فرو رفته بود اثری دیده نمیشد. دوستان من مطمئنم کردند که شکاف لازم برای عبور شمشیر بی

۱۷۶