برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۲۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

تشویق و امیدواری بگیرد اما در این روز کوچه هیچ جوابی باو نمیداد. ابر انبوه هیچگونه مژده‌ای در بر نداشت. فکر کرد: «ساعت هفت است و مه کم نشده!» لحظه‌ای دوباره دراز کشید تا تنفس آرام و قوای سابق خود را دوباره بدست بیاورد، مثل اینکه متوقع بود آرامش کامل، زندگی عادی را باو باز گرداند.

بعد با خود گفت: «قبل از یکربع حتماً باید بلند بشوم – عنقریب کسی را دنبال من به منزل میفرستند چون مغازه پیش از ساعت هفت باز میشود.» و شروع کرد که به پشت بخزد تا بتمام طول بدن و یکجا از رختخواب بیرون بیاید. از این قرار میتوانست سر خود را بالا بگیرد تا به آن صدمه‌ای نرسد. پشتش که بنظر او باندازهٔ کافی سخت بود البته روی قالیچه آسیبی نمیدید. فقط از صدائی که موقع سقوطش تولید میشد واهمه داشت. میترسید که در تمام خانه این صدا منعکس بشود و وحشت

۲۳