برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۲۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

حرکت تابی که بخود میداد تقریباً حس کرد که تعادلش را از دست داده، باید تصمیم قطعی بگیرد زیرا از یک ربع ساعت مهلتی که پیش خود تعیین کرده بود پنج دقیقه بیشتر باقی نمانده بود ولی ناگهان صدای زنگ در را شنید. با خودش گفت: «لابد کسی از مغازه آمده!» و حس کرد که خون در بدنش منجمد شد و پاهای کوچکش رقص چوپی خود را تندتر کردند. لحظه‌ای در سکوت گذشت و در پرتو امید پوچی تصور کرد که هیچکس در را باز نخواهد کرد ولی خدمتگار مثل معمول با گامهای استوار بطرف در رفت. اولین کلمه‌ای که شخص تازه وارد ادا کرد کافی بود برای آنکه گره گوار به هویت او پی ببرد، این شخص خود معاون بود. چرا بایستی گره گوار محکوم به خدمت در تجارتخانه‌ای باشد که آنجا کوچک ترین غفلت کارمند موجب بدترین سوء ظن دربارهٔ او میشد؟ آیا همهٔ کارمندان بی‌استثناء دغل بودند؟ آیا بین آنها هیچیک از آن خدمتگزاران

۲۵