برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۴۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

بدان مستولی شده بود با روی ترش او را نگاه می کرد. در طی نطق گره گوار عوض اینکه با خشونت گوش بدهد ـ در حالیکه اورا می‌پائید ـ خود را کم کم بطرف در عقب کشیده بود مثل اینکه نیروی مرموزی مانع از رفتنش میشد، به دالان هم رسیده بود. زمانیکه آخرین قدم را از اطاق ناهارخوری بیرون گذاشت، حرکت تندی کرد، انگاری که زمین کفهایش را میسوزانید. بعد دستش را بطرف دستگیرهٔ نرده دراز کرد مثل اینکه یک راه نجات مافوق طبیعی در پائین پلکان انتظارش را داشت.

گره گوار پی برد که اگر مایل باشد شغل خود را از دست ندهد بهر قیمتی شده نباید بگذارد که معاون درین حالت برود. متأسفانه پدر و مادرش موقعیت را درست تمیز نمیدادند، از زمانیکه پسرشان در این تجارتخانه کار میکرد این فکر در مغزشان جایگیر شده بود که زندگی گره گوار تأمین شده، و نگرانی کنونی بقدری فکر آنها را مشغول کرده

۴۴