مانع این حرکت بشود از دور راهنمائی میکرد و گاهگاهی گره گوار را با سر عصا کمک مینمود. کاش فقط این سوتهای تحملناپذیر را ترک میکرد! زیرا گره گوار خودش را گم میکرد. تقریباً حرکت پیچ خوردن را تمام کرده بود اما از صدای این سوت در حرکت اشتباه کرد و از زاویهای که طی کرده بود کاست. بالاخره همینکه دید جلو دهنهٔ اطاق واقع شده شادی بیپایانی باو دست داد، ملتفت شد که بدنش عریضتر از آن بود که بیاشکال بتواند بگذرد. طبیعةً بفکر پدرش نمیرسید و بدخلقی که باو دست داده بود مانع بود که در دیگر را باز بکند تا به گره گوار اجازهٔ رد شدن بدهد. فکر ثابتی در کلهاش بود که بایستی فوراً گره گوار داخل اطاق شود. او هرگز نمیتوانست متحمل مقدمات مفصلی بشود که گره گوار لازم داشت تا بلند بشود و سر پا بگذرد. گره گوار صدای داد و بیداد را پشت سرش میشنید، بیشک برای این بود که او را براند تا بگذرد مثل اینکه هیچ مانعی در بین نبود! این
برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۵۰
این برگ همسنجی شدهاست.
مسخ
۵۰