همهجا همان سکوت بود در صورتیکه حتماً کسانی در آپارتمان بودند. گره گوار به تاریکی خیره نگریست و فکر کرد: «خانواده چه زندگی بیدغدغهای کرده است!» و بخود بالید، زیرا از دسترنج او بود که پدر و مادر و خواهرش چنین زندگی آرام را در چنین آپارتمان قشنگی میکردند. آیا حالا چه میشد اگر این آرامش و این رضایت و راحتی با خسارت و جار و جنجال بپایان نمیرسید؟ گره گوار برای اینکه این افکار شوم را دور کند ترجیح داد کمی ورزش کند و صد قدمی روی شکم راه رفت.
طرف غروب دید یک مرتبه در سمت چپ و یک دفعه در سمت راست باز شد و کسی میخواست وارد بشود، اما این معامله را بسیار اللّٰهبختگی تلقی کرد. گره گوار تصمیم گرفت که جلو در اطاق ناهارخوری ایست بکند و عزمش را جزم کرد تا حدی که مقدور بود بازدیدکنندهٔ مشکوک را در اطاق بیاورد و یا اقلاً بشناسد. اما دیگر در باز نشد و انتظار گره گوار