این برگ همسنجی شدهاست.
مسخ
این بچهٔ بدبخت منست! شما نمیفهمید که باید او را ببینم!» گره گوار بفکر افتاد شاید خوب باشد که مادرش اگر شده هر روز هم باشد پیش او بیاید: این کار جنونآمیز بود. اما مثلاً هفتهای یک مرتبه زیرا او بهتر از خواهرش که با وجود تمام شجاعتی که از خود بروز میداد دختربچهای بیش نبود میتوانست بمطالب پی ببرد ـ کی میداند؟ ـ شاید این مأموریت سنگین را بعهده نگرفته بود مگر بواسطهٔ سادگی بچگانه.
آرزوی دیدن مادرش طولی نکشید که برآورده شد. گره گوار در مدت روز از لحاظ رعایت پدر و مادر از رفتن جلو پنجره چشم پوشید و گردشهائی که توی اطاق میکرد جبران قابل توجهی برایش نبود آیا دائماً دراز بکشد؟ در مدت شب هم نمیتوانست تحمل این کار را بکند. بزودی از خوراک هم سر خورد و بالاخره عادت کرد در تمام جهان روی دیوار و سقف هم از لحاظ سر گرمی
۷۵