رشته ورزشهائی بکند و بعد هم چون ریههایش قوی نبود به نفس افتاده بود، افتان و خیزان خودش را میکشید و برای یگانه پرش فرجامین قوایش را جمع میکرد. بدشواری میتوانست که چشمش را باز بکند و آنقدر گیج شده بود که نجات خود را در دویدن میدانست در صورتیکه دیوارها در مقابلش بود ـ بله دیوارهای اطاق ناهارخوری با اثاثیهای که رویش بدقت کندهکاری شده بود و ریشه و منگوله بآن آویخته بود، ولی دیوارها، معهذا دیوارها ـ ناگهان یا اللّٰه! چیزی پهلوی او پرید زمین خورد و غلتید و کمی دورتر ایستاد. این سیبی بود که سر سرکی انداخته بودند، بزودی یکی دیگر دنبالش آمد، گره گوار از وحشت سر جایش خشک شد و ماند. حرکت او بیهوده بود زیرا پدرش تصمیم داشت او را بمباران بکند. ظرف میوه را از توی گنجه خالی کرده بود و جیبهایش پر از گلوله بود، حالا یکی بعد از دیگری و بیآنکه هنوز نشان بگیرد پرت
برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۹۲
این برگ همسنجی شدهاست.
مسخ
۹۲