برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۹۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

میکرد این گلوله‌های کوچک مثل گویهای برقی روی زمین می‌غلتیدند و بهم می‌خوردند. یک سیب که بآرامی پرتاب شده بود روی پشت گره گوار لغزید بی‌آنکه صدمه برساند، ولی سیب بعدی تماماً در پشتش فرو رفت. خواست دورتر برود تا شاید بوسیلهٔ این حرکت از درد شدیدی که به او عارض شده بود بکاهد ولی حس کرد که سرجایش میخکوب شده و خمیازه‌ای کشید بی‌آنکه بذاند که چه میکند. در آخرین نگاهی که انداخت دید در اطاقش ناگهان باز شد، خواهرش فریاد میزد و مادر به تعجیل دنبال او میآمد. دختر جوان بدون سینه‌بند بود زیرا لباسش را کنده بود برای اینکه در موقع بیهوشی تنفس مصنوعی به مادر بدهد ـ مادرش حالا هم که بطرف پدر میدوید دامن لباسش بزمین کشیده میشد و خرده خرده توی پاهایش می پیچید. بطرف شوهرش پرش کرد او را در آغوش کشید و بخودش چسبانید. دستهایش را بشکل صلیب روی گردن شوهر گذاشت

۹۳