برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۹۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

انداخته‌اش همیشه میدرخشید و زیر آن مرد مسن در سکوت و ناراحتی میخوابید میگذرانید.

ساعت دیواری که زنگ ده را میزد مادر سعی میکرد که با صدای خفه‌ای پدر را بیدار کند و او را اجباراً به رختخواب ببرد و میگفت که خواب در حالت نشسته سر جمع خواب نیست و برای اینکه سر ساعت شش پی خدمت برود باید بطور معمول استراحت بنماید. ولی از زمانیکه دستورهای اکید از طرف بانک باو میدادند سرسختی نشان میداد و لجاجت میکرد که سر میز بماند. هر چند مرتب بخواب میرفت و خیلی دشوار بود که صندلی راحتی را مبدل به تخت خواب بکنند. مادر و خواهر بیهوده او را وادار میکردند و اندرزهای پیاپی میدادند ولی او ربع ساعتهائی را در آنجا میگذرانید و سرش را آهسته تکان میداد، چشمهایش بسته بود و نمیخواست بلند بشود. مادر آستین او را میکشید و در گوشش چیزهای خوش‌آیند میگفت، خواهر تکالیف خود را کنار

۹۷