برگه:NadereAyyamRobaiyatKhayyam.pdf/۴۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۳۲
خیام
 

  «هر ذرّه که در روی زمینی بودست،  
  خورشید رخی، زهره جبینی بودست»  
  «گرد از رخ آستین به آزرم فشان؛  
  کان هم رخ و زلف نازنینی بودست»  

«حکایت – ابوالحسن البیهقی گوید: «من بمجلس امام درآمدم در سنهٔ خمس و خمسائه. پس، از من معنی بیتی از حماسه پرسید و آن اینست:–

  و لا یرعون اکناف الهوینا اذا حلّوا ولا ارض الهدون  

گفتم: « هوینا، تصغیر است که اسم مکبّر ندارد؛ چنانکه (ثُریّا) و (حُمیّا) شاعر اشارت کرده است بعزّ آن طایفه و منع طرفی که دارند؛ یعنی در مکانی که حلول نمایند باموردش بستایند (کذا فی‌الاصل) و در معالی ایشان تقصیری واقع نشود؛ بلکه همت ایشان بسوی معالی امور باشد». معاصر او پادشاه؛ سلطان ملکشاه سلجوقی، خلیفه ... وفاته، امام محمد بغدادی میگوید: «مطالعهٔ کتاب الهی از کتاب الشفا میکرد و چون بفصل واحد و کثیر رسید؛ چیزی در میان اوراق مطالعه نهاد و مرا گفت: «جماعت را بخوان تا وصیّت کنم» : چون اصحاب جمع شدند؛ بشرایط قیام نمود و بنماز مشغول شد و از غیر اعراض کرد. نماز خفتن بگزارد و روی برخاک نهاد و گفت: «اللهم انّی عرفتک علی مبلغ امکانی فاغفرلی فان معرفتی ایّاک وسیلتی الیک ».[۱] و جان بحق سپرد و گویند آخرین سخنان نظم او این بود:–

  «سیر آمدم ای خدای از هستی خویش،
از تنگدلی و از تهیدستی خویش  
  از نیست چو هست میکنی؛ بیرون آر
زین نیستیم بحرمت هستی خویش»  

پیداست که خسرو ابرقوهی اصل روایت خود را، بطور ناقص، از تتمهٔ


  1. یعنی، خدایا، من باندازه‌ای که ممکنم بود، ترا شناختم. مرا بیامرز، که شناختن من ترا، دست‌آویز من بدرگاه تست.