برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۸۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۱۸۵-

تا بشهر او چند ماه راه مسافت است گفتند مکان قمر الزمان جزایر خالدانست و از راه دریا یکماهه بدانجا توان رفت ولی از خشکی ششماهه را هست پس مرزوان بکشتی که بجزایر خالدان روان بود بنشست و باد مراد بر ایشان بوزید و در مدت یکماه بجزایر خالدان نزدیک شدند و سواد شهر پدید گشت و ساکنان کشتی را کاری نماند بجز اینکه بساحل در آیند در آنهنگام بادی تند بوزید که طنابها بگسیخت و بادبان بدرید و در حال کشتی با ساکنین و آنچه در کشتی بود واژگونه گردید . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و نود و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون کشتی واژگونه شد هرکس به خویشتن مشغول گردید اما مرزوان را موج همی کشید تا به پای قصر ملک شهرمان که قمرالزمان در آنجا بود برسانید و از قضا در آنروز امرا و وزرا در خدمت ملک حاضر بودند و شهرمان سر فرزند خود قمر الزمان کنار گرفته نشسته بود و خادم باد بر قمر الزمان همیزد و دو روز بود که قمر الزمان نمی خورد و نمی نوشید و سخن نمی گفت و وزیر در زیر پای قمرالزمان نزدیک بمنظره رو بدریا ایستاده بود چون وزیر سر بر کرد چشمش بدریا اندر به مرزوان افتاد که از صدمت موج بهلاکت نزدیک شده و جز نفس واپسین چیزی نمانده پس وزیر را دل براو بسوخت و بسلطان نزدیک شده سر پیش برد و باو گفت که مرا اجازت فرما تا بساحت قصر رفته در قصر بگشایم و این غریق را از غرق آب برهانم شاید که بسبب او خدا پسرت قمر الزمان را از این ورطه نجات دهد ملک گفت هر آنچه به پسر من رسیده سبب تو بوده ای بساهست که این غریق بدر آوری و او بر حالت و کار فرزندم آگاه گشته مارا شماتت کند و لکن بخدا سوگند اگر این غریق بدر آید و بقمر الزمان نظر کند آنگاه بیرون رفته راز ما بکسی بگوید هر آینه ترا پیش از او بکشم از آنکه ای وزیر آنچه بر ما رفته از آغاز تا انجام سبب تو بوده و اکنون آنچه تو مصلحت میدانی بکن پس وزیر بساحت اندر شد و در بگشود و بیست پله بزیر رفت پس از آن بدریا برسید مرزوان را دید که از هلاکش چیزی نمانده دست دراز کرده موی سر مرزوان بگرفت و او در حالت مرگ بود و شکمش پر از آب گشته چشمانش از خانه چشم به در آمده بود پس وزیر ساعتی صبر کرد تا روان به تن او باز گشت آنگاه وزیر جامه جدا گانه اش بپوشانیده و دستار یکی از غلامان خود را بر سر او گذاشت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و نود و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت وزیر نیکوئی بجای مرزوان کرد و از غرقابش بدر آورد آنگاه گفت بدانکه من از غرقاب ترا نجات دادم مبادا اینکه تو کاری کنی که هلاک من و تو باشد مرزوان گفت این سخن از بهر چه بود وزیر گفت از آنکه تو اکنون بایوان اندر شده و در میان وزرا و امرا قرار خواهی گرفت و همۀ ایشان خاموش هستند و از بهر خاطر قمر الزمان بن ملک شهرمان سخن نمیگویند چون مرزوان نام قمر الزمان بشنید او را بشناخت از آنکه حدیث او را بشهرها شنیده بود پس مرزوان گفت قمر الزمان کیست وزیر گفت پسر ملک شهرمان است که بیمار و رنجور به بستر افتاده نه آرام دارد و نه شب از روز میشناسد بسکه تنش نزار گشته نزدیک است که روانش از تن برود و ما از زندگی او نومید شده ایم مبادا اینکه تو او را نظر کنی ترا باید جز زیر پای خود بجای دیگر نگاه نکنی وگرنه تو و من کشته خواهیم شد مرزوان گفت ترا بخدا سوگند میدهم با من بگو که سبب این حالت که باین جوان رسیده چیست وزیر گفت من سببی ندانم مگر اینکه پدر او سه سال پیش از این او را بازدواج تکلیف کرد و او سخن نپذیرفت فرمود که او را در زندان کردند روزی بامدادان از خواب برخاست و گمانش این بود که در خوابگاه دختری قمر منظر و خوبروی و سیم اندام و سیاه چشم و مشکین موی در پهلوی خود دیده است با ما گفت که انگشتری آن دخترک در آورده در انگشت خویش کرده ام و انگشتری من نیز در انگشت آن دختر است و اکنون تو ای فرزند چون با من بقصر اندر آئی نظر بسوی پسر ملک مکن که ملک را دل از من خشمگین است مرزوان چون این سخن بشنید با خود گفت همانا مطلوب همین است پس مرزوان از عقب وزیر بقصر اندر آمده بایوان بر شدند و وزیر در زیر پای قمر الزمان بنشست و اما مرزوان در پیش روی قمر الزمان بایستاد و نظر باو بدوخت وزیر هراس کرد و از بیم نزدیک بود که هلاک بشود و پیوسته مرزوان را به بیرون رفتن اشارت میکرد ولی مرزوان را چشم اندر قمر الزمان بود و دانست که مطلوب او همانست، چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و نود و ششم برآمد

گفت ایملک جوانبخت مرزوان دانست که مطلوب همانست گفت منزه است آن خدائی که قد و عارض و زلف و چشم این جوان را چون ملکه بدور آفریده و این با او و او با این همی مانند پس قمر الزمان چشم بگشود و گوش بسخن گفتن مرزوان بداشت چون مرزوان دید که قمر الزمان گوش بسخن او همی دارد این ابیات بر خواند

  کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت  
  غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل زره گذار که در پا خلیده خار جفایت  
  متاز کم ز نکویان سمند ناز که هستی تو از برای یکی زار و صد هزار برایت  

پس چون مرزوان این ابیات بر خواند اندرون تافتۀ قمر الزمان خنک شد و عافیت بر وجودش راه یافت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و نود و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت مرزوان چون ابیات برخواند قمر الزمان را آتش دل فرونشست و عافیت بدو راه یافت و زبانش اندر دهان بگشت و بدست بملک اشارت کرد که این جوان را جواز ده که در پهلوی من بنشیند چون سلطان از قمرالزمان این اشارت بدید پس از آن همه خشم که به مرزوان داشت و کشتن او را مکنون خاطر کرده بود خود برخاسته مرزوان را در پهلوی پسر بنشاند و رو باو آورده گفت تو از کدامین