بینظیر دارد.
حکایت ابوالحسن البیهقی گوید من بمجلس امام عمر درآمدم در سنهٔ خمس و خمسمایة پس از من معنی بیتی از حماسه پرسید و آن اینست.
ولا یرعون اکناف الهوینا | اذا حلو و لا ارض الهدون |
گفتم هوینا تصغیر است که اسم مکبّر ندارد همچنانک ثریّا و حمیّا و شاعر اشارت کرده است بعزّ آن طایفه و منع طرفی که دارند یعنی در مکانیکه حلول نمایند با موردش بستانید و در معالی ایشان تقصیری واقع نشود بلکه همّت ایشان بسوی معالی امور باشد، معاصر او پادشاه سلطان ملکشاه سلجوقی خلیفه و... وفاته. امام محمدبغدادی میگوید مطالعهٔ کتاب الهی از کتاب الشّفاء میکرد و چون بفصل واحد و کثیر رسید چیزی در میان اوراق مطالعه نهاد و مرا گفت جماعت را بخوان تا وصیّت کنم چون اصحاب جمع شدند بشرایط قیام نمود و بنماز مشغول شد و از غیر اعراض کرد نماز خفتن بگزارد و روی بر خاک نهاد و گفت اللهمّ انّی عرفتک علی مبلغ امکانی فاغفرلی فانّ معرفتی ایّاک وسیلتی الیک و جان بحق سپرد و گویند آخر سخنان نظم او این بود.