برگه:SeyrHekmatDarOrupa.pdf/۳۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

است که زبدهٔ وجود و نخبهٔ عالم امکان می‌باشد، و او خود عالم صغیر است. جان و تن انسانعقلی است که در روحی قرار گرفته و اسیر زندان تن شده، و تن دارای سه جزء مهم است که سه جنبهٔ نفس در آنها استقرار دارد، سر مقر عقل است، سینه مقر عواطف و همت و اراده است ، شکم جای شهوات است، نفس یا روح انسان باقی است، و پس از مرگ شاید که به بدن دیگر حلول کند، و بهترین بیانی که در باب بقای نفس دارد همان است که در رسالهٔ فیدیون از قول سقراط نقل کرده است.

اما در باب اخلاق، افلاطون مانند سقراط برآنست که عمل نیک لازم علم به نیکی است. و اگر مردمان تشخیص نیکی دادند البته به بدی نمی‌گرایند. پس حسن اخلاق یعنی فضیلت نتیجهٔ علم است، و کوشش اخلاق در نزدیک شدن به علم ملکوت: یعنی آشنا و همدم کردن نفس انسان با «مثل» و حقایق و تشبیه به ذات باری و صفات و کمالات. و هر یک از جنبه‌های سه‌گانهٔ انسان را فضیلتی است، فضیلت سر (جنبهٔ عقلی) حکمت است، فضیلت دل (همت و اراده) شجاعت است، فضیلت شکم (قوهٔ شهوانی) خودداری و پرهیزکاری و عفت است، و چون این فضایل را جمعاً بنگریم عدالت می‌شود، و همین که در آدمی موجود شد خرسندی و سعادتمندی دست می‌دهد.

افلاطون حکمت را بی سیاست ناقص، و سیاست را بی حکمت باطل می‌خواند، و سیاست و اخلاق را از یک منشاء می‌پندارد، و هر دو را برای نوع سعادت بشر واجب می‌داند. برای سیاست اصول زیبا و مبانی محکم در نظر گرفته است، مثلا می‌گوید، سیاستاستقرار دولت منوط بر فضایل و مکارم است، عدالت باید مرعی، و امنیت استوار باشد مجازات واجب است، اما قوانین جزا باید برای تنبیه و اصلاح مجرم باشد نه کینه‌جوئی و آزار، میان مردم باید سازگاری و محبت باشد نه بغض و عداوت، مزیتی که یونانیان برای خود نسبت به دیگران قائلند بی‌مأخذ است، و بنابراین اگر از ناچاری و برای ضرورت امور زندگانی آنها را به بندگی می‌گیرند

–۲۶–