این برگ همسنجی شدهاست.
۲۰
ز خارا بافسون برون آورید | شد آراسته بندها را کلید | |||||
دگر بویهای خوش آورد باز | که دارند مردم ببویش نیاز | |||||
چو بان و چو کافور و چون مشکناب | چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب | |||||
پزشکی و درمانِ هر دردمند | درِ تندرستی و راهِ گزند | |||||
همه رازها نیز کرد آشکار | جهانرا نیامد چنو خواستار | |||||
گذر کرد ازان پس بکشتی بر آب | ز کشور بکشور برآمد شتاب | |||||
چنین سال پنجه بورزید نیز | ندید از هنر بر خرد بسته چیز | |||||
همان کردنیها چو آمد پدید | بگیتی جز از خویشتن را ندید | |||||
چو آن کارهای وی آمد بجای | ز جای مهی برتر آورد پای | |||||
بفّر کیانی یکی تخت ساخت | چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت | |||||
که چون خواستی دیو برداشتی | ز هامون بگردون برافراشتی | |||||
چو خورشیدِ تابان میان هوا | نشسته برو شاه فرمان روا | |||||
جهان انجمن شد برِ تخت اوی | ازان برشده فرّهٔ بخت اوی | |||||
بجمشید بر گوهر افشاندند | مر آن روز را روز نو خواندند | |||||
سر سال نو هرمز فرودین | بر آسوده از رنج تن دل ز کین | |||||
بنوروز نو شاهِ گیتی فروز | بران تخت بنشست فیروز روز | |||||
بزرگان بشادی بیاراستند | می و رودِ رامشگران خواستند | |||||
چنین جشنِ فرّخ ازان روزگار | بمانده ازان خسروان یادگار | |||||
چنین سال سصد همی رفت کار | ندیدند مرگ اندران روزگار | |||||
نیارست کس کرد بیکارئی | نبُد دردمندی و بیمه رای | |||||
ز رنج و ز بدشان نبود آگهی | میان بسته دیوان بسان رهی | |||||
یکی تختِ پر مایه کرده بپای | برو بر نشسته جهان کدخدای | |||||
نشسته بران تخت جمشیدکی | بچنگ اندرون خسروی جام می | |||||
مر آن تخت را دیو برداشته | ز هامون بابر اندر افراشته | |||||
بر افراز تخت سپهبد زده | سراسر ز مرغان همه صف زده | |||||
بفرمانش مردم نهاده دو گوش | ز رامش جهان پر ز آوای نوش | |||||
چنین تا برآمد برین سالیان | همی تافت از شاه فرِّ کیان | |||||
جهان بُد بآرام زان شادکام | ز یزدان بدو نو بنو بُد پیام |