برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۰۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۱

برگشتن جمشید از فرمان خدا و برکشتن روزگار ازو

  چو چندین برآمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از شهریار  
  جهان سر بسر گشت مر او را رهی نشسته جهاندار با فرّهی  
  یکایک به تخت مهی بنگرید بگیتی جز از خویشتن کس ندید  
  منی کرد آن شاه یزان‌شناس ز یزدان به پیچید و شد ناسپاس  
  گرانمایگان را ز لشکر بخواند چه مایه سخن پیشِ ایشان براند  
  چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان  
  هنر در جهان از من آمد پدید چو من تاجور تختِ شاهی ندید  
  جهان را بخوبی من آراستم ز روی زمین رنج من کاستم  
  خور و خواب و آرام‌تان از منست همان پوشش و کام‌تان از منست  
  بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست  
  بدارو و درمان جهان گشت راست که بیماری و مرگ کس را نکاست  
  جز از من که برداشت مرگ از کسی وگر بر زمین شاه باشد بسی  
  شما را ز من هوش و جان در تن است بمن نگرود هر که آهرمن است  
  گر ایدون که دانید من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین  
  همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون  
  چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی گسست و جهان شد پر از گفت و گوی  
  سه و بست سال از در بارگاه پراگنده گشتند یکسر سپاه  
  منی چون به پیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار  
  چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش  
  به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس بدلش اندر آید ز هر سو هراس  
  به جمشید بر تیره‌گون گشت روز همی کاست زو فرّ گیتی فروز  
  ازو پاک یزدان چو شد خشم‌ناک بدانست و شد شاه با ترس و باک  
  که آزرده شد پاک یزدان ازوی بدان درد درمان ندیدند روی  
  همی راند جمشید خون در کنار همی کرد پوزش برِ کردگار  
  همی کاست زو فرّهٔ ایزدی بر آورده بروی شکوه بدی