برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۰۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۲

داستان مرداس تازی پدر ضحاک

  یکی مرد بود اندران روزگار ز دشت سواران نیزه‌گذار  
  گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد  
  که مرداس نام گرانمایه بود بداد و دهش برترین پایه بود  
  مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای  
  بُز و اشتر و میش را همچنین بدوشندگان داده بُد پاکدین  
  همان گاوِ دوشا بفرمان بری همان تازی اسپ رمنده فری  
  بِشیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز  
  پسر بُد مر آن پاک دین را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی  
  جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبگسار و ناباک بود  
  همان بیوراسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند  
  کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبانِ دری ده هزار  
  ز اسپانِ تازی بزرین ستام ورا بود بیور چو بردند نام  
  شب و روز بودی دو بهره بزین ز راه بزرگی نه از بهرِ کین  
  چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسانِ یکی نیک خواه  
  دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد  
  همانا خوش آمدش گفتارِ اوی نبود آگه از زشت کردارِ اوی  
  بدو داد هوش و دل و جان پاک برآگند بر تارکِ خویش خاک  
  چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه‌اش گشت نهمار شاد  
  فراوان سخن گفت زیبا و نغز جوان را ز دانش تهی بود مغز  
  همی گفت دارم سخنها بسی که آنرا جز از من نداند کسی  
  جوان گفت برگوی چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای  
  بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس انگه سخن برکشایم درست  
  جوان ساده‌دل بود فرمانش کرد چنان کو بفرمود سوگند خورد  
  که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هر چه گوئی سخن  
  بدو گفت جز تو کسی در سرای چرا باید ای نامور کدخدای