برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۱۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۳

پرسیدن فریدون نژاد خود از مادر

  چو بگذشت بر آفریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد بدشت  
  برِ مادر آمد پژوهید و گفت که بکشای بر من نهان از نهفت  
  بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من به تخم از کدامین گهر  
  چه گویم کیم بر سرِ انجمن یکی دانشی داستانی بزن  
  فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی  
  تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بُد نام او آبتین  
  ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گردِ بی‌آزار بود  
  ز طهمورثِ گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد  
  پدر بُد ترا مر مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی  
  بضحاک گفتش ستاره شمر که روز تو آرد فریدون بسر  
  چنان بُد که ضحاکِ جادوپرست از ایران بجانِ تو یازید دست  
  ازو من نهانت همی داشتم چه مایه ببد روز بگذاشتم  
  پدرت آن گرانمایه مردِ جوان فدا کرده پیشِ تو شیرین روان  
  ابر کِفت ضحاک جادو دو مار برست و برآورد ز ایران دمار  
  سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند  
  سرانجام رفتم سوی بیشهٔ که کس را نبد ایچ اندیشهٔ  
  یکی گاو دیدم چو خرّم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار  
  نگهبان او پای کرده بکش نشسته به پیش درون شاه فش  
  بدو دادمت روزگار دراز ببر بر همی پروریدت بناز  
  ز پستان آن گاو طاؤس رنگ برافراختی چون دلاور نهنگ  
  سرانجام زآن گاو و آن مرغزار خبر شد یکایک برِ شهریار  
  ز بیشه ببردم ترا ناگهان بریدم ز ایران و از خان و مان  
  بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان مهربان بی‌زبان دایه را  
  وز ایوان ما تا بخورشید خاک برآورد و کرد از بلندی مغاک  
  فریدون برآشفت و بکشاد گوش ز گفتار مادر درآمد بجوش  
  دلش گشت پر درد و سر پر ز کین بابرو ز خشم اندر آورد چین