این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۳۵
ز بیم سپهبد همه راستان | بدان کار گشتند همداستان | |||||
دران محضر اژدها ناگزیر | گواهی نوشتند برنا و پیر | |||||
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه | برآمد خروشیدن دادخواه | |||||
ستم دیده را پیش او خواندند | بر نامدارانش بنشاندند | |||||
بدو گفت مهتر بروی دژم | که بر گوی تا از که دیدی ستم | |||||
خروشید و زد دست بر سر ز شاه | که شاها منم کاوهٔ دادخواه | |||||
بده داد من آمدستم دوان | همی نالم از تو برنج روان | |||||
اگر داد دادن بود کارِ تو | بیفزاید ای شاه مقدارِ تو | |||||
ز تو بر من آمد ستم بیشتر | زند بر دلم هر زمان نیشتر | |||||
ستم گر نداری تو بر من روا | بفرزند من دست بردن چرا | |||||
به بخشای در من یکی در نگر | که سوزان شود هر زمانم جگر | |||||
شها من چه کردم یکی باز گوی | و گر بیگناهم بهانه مجوی | |||||
بحالِ من ای نامور در نگر | میفزای بر خویشتن دردسر | |||||
مرا روزگار این چنین کوز کرد | دلی پرامید و سری پر ز درد | |||||
ستم را میان و کرانه بود | همیدون ستم را بهانه بود | |||||
بهانه چه داری تو بر من بیار | که بر من سگالی بدِ روزگار | |||||
یکی بی زبان مردِ آهنگرم | ز شاه آتش آید همی بر سرم | |||||
تو شاهی و گر اژدها پیکری | بباید بدین داستان داوری | |||||
اگر هفت کشور بشاهی تراست | چرا رنج و سختی همه بهر ماست | |||||
شماریت با من بباید گرفت | بدان تا جهان ماند اندر شگفت | |||||
مگر کز شمار تو آید پدید | که نوبت بفرزند من چون رسید | |||||
که مارانت را مغز فرزند من | همی داد باید بهر انجمن | |||||
سپهبد بگفتار او بنگرید | شگفت آمدش کان سخنها شنید | |||||
بدو باز دادند فرزند اوی | بخوبی بجستند پیوند اوی | |||||
بفرمود پس کاوه را پادشا | که باشد بدان محضر اندر گوا | |||||
چو برخواند کاوه همان محضرش | سبک سوی پیرانِ آن کشورش | |||||
خروشید کای پای مردانِ دیو | بریده دل از ترس گیهان خدیو |