این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۴۰
چو از دشت نزدیک شهر آمدند | ازین شهر جوینده بهر آمدند | |||||
ز یک میل کرد آفَریدون نگاه | یکی کاخ دید اندران شهرِ شاه | |||||
که ایوانش برتر ز کیوان نمود | تو گفتی ستاره بخواهد ربود | |||||
فروزنده چون مشتری بر سپهر | همه جای شادی و آرام و مهر | |||||
بدانست کان خانهٔ اژدهاست | که جای بزرگی و جای بهاست | |||||
بیارانش گفت آنکه از تیره خاک | برآرد چنین جا بلند از مغاک | |||||
بترسم همی زانکه با او جهان | یکی راز دارد مگر در نهان | |||||
همان به که ما را بدین جای تنگ | شتابیدن آید بجای درنگ | |||||
بگفت و بگرز گران دست برد | عنان بارهٔ تیزتک را سپرد | |||||
تو گفتی یکی آتشستی درست | که پیش نگهبان ایوان برست | |||||
گران گرز برداشت از پیش زین | تو گفتی همی برنوردد زمین | |||||
کس از روزبانان بدر بر نماند | فریدون جهان آفرین را بخواند | |||||
باسپ اندر آمد بکاخ بزرگ | جهان ناسپرده جوان سترگ | |||||
طلسمی که ضحاک سازیده بود | سرش باسمان بر فرازیده بود | |||||
فریدون ز بالا فرود آورید | که آن جز بنام جهاندار دید | |||||
یکی گرزهٔ گاو سر بر سرش | زدی هر که آمد همی در برش | |||||
وزان جادوان کاندر ایوان بدید | همه نامور نرّه دیوان بدید | |||||
سرانشان بگرزِ گران کرد پست | نشست از برِ گاه جادوپرست | |||||
نهاد از برِ تخت ضحاک پای | کلاهِ کئی جست و بگرفت جای | |||||
برون آورید از شبستان اوی | بتانِ سیه چشم خورشیدروی | |||||
بفرمود شستن سرانشان نخست | روانشان از آن تیرگیها بشست | |||||
رهِ داور پاک بنمودشان | ز آلودگیها بپالودشان | |||||
که پروردهٔ بتپرستان بُدند | سراسیمه بر سان مستان بدند | |||||
پس آن خواهران جهاندار جم | ز نرگس گل سرخ را داده نم | |||||
کشادند بر آفریدون سخن | که نو باش تا هست گیتی کهن | |||||
چه اختر بُد این از تو ای نیکبخت | چه باری ز شاخِ کدامین درخت | |||||
که ایدون ببالین شیر آمدی | ستمگاره مردِ دلیر آمدی | |||||
چه مایه جهان گشت بر ما ببد | ز کردار این جادوی کمخرد |