برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۲۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۴۲
  بیامد کنون گاهِ بازآمدنش که جایی نباشد فرار آمدنش  
  گشاد آن نگارِ جگر خسته راز نهاده بدو گوش گردن فراز  

گریختن کندرو فرستادهٔ ضحاک از پیش فریدون و خبر بردن بضحاک

  چو کشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بُد بسان رهی  
  که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی بدل سوز کی کدخدای  
  ورا کندرو خواندندی بنام بکندی زدی پیش بیداد گام  
  بکاخ اندر آمد دوان کندرو در ایوان یکی تاجور دید نو  
  نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه  
  بیکدست سروِ سهی شهرناز بدست دگر ماه‌رو ارنواز  
  همه شهر یکسر پر از لشکرش کمر بستگان صف زده بر درش  
  نه آسیمه گشت و نپرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز  
  برو آفرین کرد کای شهریار همیشه بزی تا بود روزگار  
  خجسته نشستِ تو با فرّهی که هستی سزاوار شاهنشهی  
  جهان هفت کشور ترا بنده باد سرت برتر از ابرِ بارنده باد  
  فریدونش فرمود تا رفت پیش بگفت آشکارا همه رازِ خویش  
  بفرمود شاهِ دلاوری بدوی که رو آلتِ تختِ شاهی بجوی  
  نبید آر و رامشگرانرا بخوان به‌پیمای جام و بیارای خوان  
  کسی که برامش سزای منست به بزم اندرون دل‌گشای منست  
  بیار انجمن کن بر تخت من چنان چون بود در خورِ بخت من  
  سخن‌ها چو بشنید ازو کندرو بکرد آنچه گفتش جهاندارِ نو  
  می روشن آورد و رامشگران هم‌اندر خورش با گهر مهتران  
  فریدون چو می خورد رامش گزید شبی کرد جشنی چنان چون سزید  
  چو شد بامدادان روان کندرو برون آمد از پیشِ سالار نو  
  نشست از بر بارهٔ راه جوی سوی شاهِ ضحاک بنهاد روی  
  بیامد چو پیش سپهبد رسید مر او را بگفت آنچه دید و شنید  
  بدو گفت کای شاه گردن‌کشان ز برگشتن کارت آمد نشان