برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۶۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۸
  بسلم بزرگ آنگهی تور گفت که آرام و شادی شد اندر نهفت  
  چنان نامور بی هنر چون بود که آموزگارش فریدون بود  
  نبیره چو شد رای زن با نیا ازان جایگه بر دمد کیمیا  
  بباید بسیچید ما را بجنک شتاب آوریدن بجای درنگ  
  نباید که آن بچهٔ نره شیر شود تیز ندان و گردد دلیر  
  سواران ز لشکر برون تاختند ز چین و ز خاور سپه ساختند  
  فتاد اندران بوم و بر گفتگوی سپاهی بدینسان نهادند روی  
  سپاهی که آنرا کرانه نبود بدآن بد که اختر جوانه نبود  
  دو لشکر ز توران چنان چون سزید بخفتان و خود اندرون ناپدید  
  ا با ژنده پیلانِ با خواسته دو خونین بکینه دل آراسته  
  سپه چون بنزدیک ایران کشید وز ایشان کُه و دشت شد ناپدید  
  همانگه خبر بافریدون رسید گه لشکر ازین روی جیحون کشید  
  بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پهلو بهامون گذارد سپاه  
  یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیک پی  
  بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش  
  شکیبای و هوش و رای و خرد هز بر ژیان را بدام آورد  
  و دیگر که بد مردم بدکنش بفرجام روزی به پیچد تنش  
  ببادا فره آنگه شتابیدمی که تفسیده آهن بتابیدمی  
  منوچهر گفت ای سرافراز شاه که آید بنزدیک تو کینه خواه  
  مگر بد سگالد بد و روز گار بجان و تن خود خورد زینهار  
  من اینک میان را برو می‌زره ببندم که نکشایم از نن گره  
  بکین جستن از دشت آوردگاه بر آرم بخورشید گرد سیاه  
  ازان انجمن کس ندارم بمرد کجا جُست یارند با من نبرد  

لشکر کشیدن منوچهر برزم سلم و تور

  سرا پردهٔ شاه بیرون کشید درفش همایون بهامون کشید  
  بفرمود تا قارن جنگ جوی ز پهلو بدشت اندر آورد روی