برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۲۰۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۱۸
  زسرنا بپایش گلست و سمن بسرو سهی بر سهیل یمن  
  ازان گنبد سیم سر بر زمین فرو هشته بر گل کمند کمین  
  به مشک و به عنبر سرش بافته به لعل و زمرد برش تافته  
  بت آرای چون او نه‌بیند بچین برو ماه و پروین کنند آفرین  
  سپهبد پرستنده را گفت گرم سخنهای شیرین بآوای نرم  
  که اکنون چه چار است با من بگوی یکی راه جستن بنزدیک اوی  
  که ما را دل و جان پر از مهر اوست همه آرزو دیدن چهر اوست  
  پرستنده گفتا چو فرمان دهی بتازیم تا کاخ سرو سهی  
  ز فرخنده رای جهان پهلوان ز گفتار و دیدار روشن روان  
  فریبیم و گوئیم هر گونهٔ میان اندرون نیست واژونهٔ  
  سر مشک بویش بدام آوریم لبش بر لب پور سام آوریم  
  خرامد مگر پهلوان با کمند به نزدیک دیوار کاخ بلند  
  کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره  
  ببین آگهی تا خوش آید ترا بدین گفته رامش فزاید ترا  
  ✽ سگالش بکردند زینسان بهم دل پهلوان گشت خالی ز غم  
  برفتند خوبان و برگشت زال شبی دیرباز آن ببالای هال  
  رسیدند خوبان بدرگاه کاخ بدست اندون هر یک از گل دو شاخ  
  نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ  
  که بیگه زدرگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید  
  بتان پاسخش را بیاراستند بدل تنگی از جای برخاستند  
  که امروز روز دگرگونه نیست بباغ اندرون دیو و ژونه نیست  
  بهار آمد از گلستان گل چنیم ز روی زمین شاخ سنبل چنیم  
  بفرمان رودابهٔ ماه چهر پی گل برفتیم ز ایدر بمهر  
  ترا چیست زین گونه گفتارها که گل چیده‌ام از سرخارها  
  نگهبان در گفت کامزوز کار نباید گرفتن بدیگر شمار  
  که زال سپهبد بکابل درست زمین پر ز خرگاه و از لشکر است  
  نه بینید کز کاخ کابل خدای بزین اندر آرد بشبگیر پای  
  همه روزش آمد شدن پیش اوست که هستند با یکدیگر سخت دوست