این برگ همسنجی شدهاست.
۲
خرد افسر شهریاران بود | خرد زیور نامداران بود | |||||
خرد زندهٔ جاودانی شناس | خرد مایهٔ زندگانی شناس | |||||
خرد رهنمای و خرد دلگشای | خرد دست گیرد بهر دو سرای | |||||
ازو شادمانی وزو مردمیست | ازویت فزونی وزویت کمیست | |||||
خرد تیره و مرد روشن روان | نباشد همی شادمان یک زمان | |||||
چه گفت آن هنرمند مردِ خرد | که دانا ز گفتار او برخورد | |||||
کسی کو خرد را ندارد ز پیش | دلش گردد از کردهٔ خویش ریش | |||||
هشیوار دیوانه خواند ورا | همان خویش بیگانه خواند ورا | |||||
ازوئی بهر دو سرای ارجمند | گسسته خرد پای دارد به بند | |||||
خرد چشم جان است چون بنگری | تو بی چشم شادان جهان نسپری | |||||
نخست آفرینش خرد را شناس | نگهبانِ جان است و وانِ سپاس | |||||
سپاس تو گوش است و چشم و زبان | کزین سه رسد نیک و بد بیگمان | |||||
خرد را و جان را که یارد ستود | و گر من ستایم که یارد شنود | |||||
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود | ازین پس بگو کافرینش چه بود | |||||
توئی کردهٔ کردگارِ جهان | شناسی همی آشکار و نهان | |||||
همیشه خرد را تو دستور دار | بدو جانت از ناسزا دور دار | |||||
بگفتار دانندگان راه جوی | به گیتی بپوی و بهر کس بگوی | |||||
ز هر دانشی چون سخن بشنوی | ز آموختن یک زمان نغنوی | |||||
چو دیدار یابی بشاخ سخن | بدانی که دانش نباید به بن |
گفتار در آفرینش جهان
از آغاز باید که دانی درست | سر مایهٔ گوهران از نخست | |||||
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید | بدان تا توانائی آمد پدید | |||||
وزو مایهٔ گوهر آمد چهار | برآورده بیرنج و بیروزگار | |||||
یکی آتشی بر شده تابناک | میان باد و آب از برِتیره خاک | |||||
نخستین که آتش و جنبش دمید | ز گرمیش پس خشکی آمد پدید | |||||
وزان پس ز آرام سردی نمود | ز سردی همان باز ترّی فزود |