این برگ همسنجی شدهاست.
۴
ترا از دو گیتی برآوردهاند | به چندین میانجی بپروردهاند | |||||
نخستینِ فطرت پسینِ شمار | توئی خویشتن را ببازی مدار | |||||
شنیدم ز دانا دگرگونه زین | چه دانیم راز جهان آفرین | |||||
نگه کن سرانجام خود را بهبین | چو کاری بیابی بهی برگزین | |||||
برنج اندر آری تنت را رواست | که خود رنج بردن بدانش سزاست | |||||
نگه کن برین کنبذِ تیزگرد | که درمان ازویست و زویست درد | |||||
نه گشتِ زمانه بفرسایدش | نه این رنج و تیمار بگزایدش | |||||
نه از گردش آرام گیرد همی | نه چون ما تباهی پذیرد همی | |||||
ازو دان فزونی وزو دان شمار | بد و نیک نزدیک او آشکار | |||||
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود | نه از باد و آب و نه از گرد و دود | |||||
به چندان فروغ و به چندان چراغ | بیاراسته چون بنوروز باغ |
گفتار اندز آفرینش آفتاب
روان اندرو گوهرِ دل فروز | کزو روشنائی گرفتست روز | |||||
که هر بامدادی چو زرّین سپر | ز مشرق برآرد فروزنده سر | |||||
زمین پوشد از نور پیراهنا | شود تیره گیتی بدو روشنا | |||||
چو از مشرق او سوی خاور کشد | ز مشرق شب تیره سر برکشد | |||||
نکیرند مر یک دگر را گذر | نباشد ازین یکروش راستتر | |||||
ایا آنکه تو آفتابی همی | چه بودت که بر من نتابی همی |
در آفرینش ماه
چراغی است مر تیره شب را بسیچ | ببد تا توانی تو هرگز مپیچ | |||||
چو سی روز گردش به پیمایدا | دو روز و دو شب روی ننمایدا | |||||
پدید آید آنگاه باریک و زرد | چو پشت کسی کو غمِ عشق خورد | |||||
چو بیننده دیدارش از دور دید | هم اندر زمان زو شود ناپدید | |||||
دگر شب نمایش کند بیش تر | ترا روشنائی دهد بیش تر |