این برگ همسنجی شدهاست.
که ما را دل و جان پر از مهر اوست | همه آرزو دیدن چهر اوست | ۵۸۰ | ||||
پرستنده گفتا چو فرمان دهی | بتازیم تا کاخ سرو سهی | |||||
ز فرخنده رای جهان پهلوان | ز دیدار و گفتار و روشن روان | |||||
فریبیم و گوئیم هرگونه چیز | میان اندرون نیست واژونه نیز | |||||
سر مشکبویش بدام آوریم | لبش زیر لب پور سام آوریم | |||||
خرامد مگر پهلوان با کمند | بنزدیک ایوان و کاخ بلند | ۵۸۵ | ||||
کند حلقه در گردن کنگره | شود شیر شاد از شکار بره | |||||
ببین آنگهی تا خوش آید ترا | بدین گفته رامش فزاید ترا |
بازگشتن کنیزگان بنزد رودابه
برفتند خوبان و برگشت زال | شبی دیربازان ببالای سال | |||||
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ | بدست اندرون هر یک از گل دو شاخ | |||||
نگه کرد دربان برآراست جنگ | زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ | ۵۹۰ | ||||
که بیگه ز درگاه بیرون شوید | شگفت آیدم تا شما چون شوید | |||||
بتان پاسخشرا بیآراستند | بدلتنگی از جای برخاستند | |||||
که امروز روز دگر گونه نیست | بباغ گلان دیو واژونه نیست | |||||
بهار آمد از گلستان گل چنیم | ز روی زمین شاخ سنبل چنیم | |||||
نگهبان در گفت که امروز کار | نباید گرفتن بدآن هم شمار | ۵۹۵ | ||||
که زال سپهبد بکابل نبود | زمین پر ز خرگاه و لشکر نبود | |||||
نبینید که از کاخ کابل خدای | بزین اندر آورد بشبگیر پای | |||||
همه روزش آمد شدن پیش اوست | گه هستند با یکدیگر سخت دوست | |||||
اگرتان ببیند چنین گل بدست | کند بر زمین تان هم آنگاه پست | |||||
شدند اندر ایوان بتان طراز | نشستند با ماه و گفتند راز | ۶۰۰ | ||||
که هرگز ندیدیم زین گونه شید | رخی همچو گل روی و مویش سفید | |||||
بر افروخت رودابه را دل ز مهر | به امّید آن تا ببیندش چهر |
۱۳۱