برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۴۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم  
  ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست  ۷۷۰
  برنجی رسیدستم از خویشتن و بر من بگرید همه انجمن  
  اگر چه دلم دید چندین ستم نخواهم زدن جز بفرمانت دم  
  چه فرماید اکنون جهان پهلوان رهانم ازین رنج و سختی روان  
  سپهبد شنید آنچه موبد بگفت که گوهر گشاده کند از نهفت  
  ز پیمان نگردد سپهبد بدر بدین کار دستور باشد مگر  ۷۷۵
  که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آئین و کیش  
  پدر یاد دارد که چون مر مرا بدو باز داد ایزدی داورا  
  بپیمان چنین گفت پیش گروه چو باز آوریدم از البرز کوه  
  که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم  
  سواری بکردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر سه اسپ  ۷۸۰
  بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی  
  بدیگر سبک برنشین و برو بدینسان همی تاز تا پیش گو  
  فرستاده از پیش او باد گشت بزیر اندرش جرمه پولاد گشت  
  چو نزدیکیٔ کرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید  
  همی گشت گرد یکی کوهسار جهاننده یوز و رمنده شکار  ۷۸۵
  چنین گفت با غمگساران خویش بدآن کار دیده سواران خویش  
  که آمد فرستادهٔ کابلی بزیر اندرش جرمهٔ زابلی  
  فرستادهٔ زال باشد درست ازو آگهی جست باید نخست  
  ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار  
  هم اندر زمان پیش او شد سوار بدست اندرون نامهٔ نامدار  ۷۹۰
  فرود آمد و خاک را بوسه داد بسی از جهان آفرین کرد یاد  
  بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بودش پیام  
  سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند  
۱۳۹