برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۴۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بدو گفت هستم یکی چاره‌جوی همی نان فراز آرم از چند روی  ۸۶۵
  روم بر سوی خانهٔ مهتران خرند از من این جامه و گوهر آن  
  بدین حجره رودابه پیرایه خواست همان گوهران گرانمایه خواست  
  بیآوردمش افسر زرنگار یکی حلقه پرگوهر شاهوار  
  بدو گفت بگذار بر چشم من یکی آب بر زن بر خشم من  
  سپردم برودابه گفت این دو چیز فزون خواست کاکنون بیآرمش نیز  ۸۷۰
  بها گفت سیندخت بنمائیم دل بسته زاندیشه بگشائیم  
  درم گفت فردا دهم ماه روی بها تا نیابم تو از من مجوی  
  همی کژ دانست گفتار اوی بیآراست دلرا به پیکار اوی  
  بیآمد بجستش بزور آستی همی جست ازو کژّی و کاستی  
  چو آن جامهای گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید  ۸۷۵
  بر آشفت و گیسوی او را بدست گرفت و برروی اندر افگند پست  
  بخشم اندرون شد از آن زن غمی بخواری کشیدش بروی زمی  
  بیفگند او را هم آنجا به بست همی کوفت پای و همی زد بدست  
  وزآنجا بکاخ اندر آمد دژم همی بود با درد و اندوه و غم  
  در کاخ بر خویشتن بر ببست از اندیشگان شد بکردار مست  ۸۸۰
  بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست بر زد برخساره خویش  
  دو رخرا بدو نگرس آبدار همی شست تا شد گلان تابدار  
  برودابه گفت ای گرانمایه ماه چرا برگزیدی تو بر گاه چاه  
  چه ماند از نکو داشتن در جهان که ننمودمت آشکار و نهان  
  ستمگر چرا گشتی ای ماه روی همه رازها پیش مادر بگوی  ۸۸۵
  که این زن ز پیش که آید همی بنزدت ز بهر چه آید همی  
  سخن بر چه مانست و این مرد کیست که زیبای سربند و انگشتریست  
  ز گنج بزرگ افسر تازیان بما ماند بسیار سود و زیان  
  بدین نام خود داد خواهی بباد چو من زاده‌ام دخت هرگز که زاد  
۱۴۳